هیات دائر دفتر سياسى حزب پاسخ میدهد؛
در باره قطعنامه "کشمکشهای جهانی و مبانی سیاست حزب"٬ آيا رژيم اسلامى
متعارف ميشود٬ سکولاريسم راست و چپ

یک دنیای بهتر: پلنوم سوم حزب قطعنامه "کشمکشهای جهانی و مبانی سیاست حزب اتحاد کمونیسم کارگری" را تصویب کرد. مفاد این قطعنامه در بسیاری از بیانیه ها و موضعگیری های تاکنونی حزب مطرح شده اند. کدام ملزومات سیاسی تصویب این قطعنامه را ضروری ساختند؟

علی جوادی: به نظر من نکات محوری این قطعنامه به قرار زیرند: ۱- اهمیت این قطعنامه چهارچوبی است که در مورد جدال دو قطب تروریستی در سطح جهان ارائه میدهد و مجموعه مواضع تاکنونی حزب در زمینه جنگ، تحریم اقتصادی و تجاری و بانکی تا سازش و بند و بست و مذاکراه و یا احتمال نوعی عادی سازی روابط دیپلماتیک را در یک چهارچوب منطقی و منسجم بیان میکند. ۲- هفت سال از فاجعه خونین ۱۱ سپتامبر که جهان را وارد دورانی از کشمکش و تقابل کرد، میگذرد. جایگاه چنین رقابتی در سطح جهان را باید مورد بررسی همه جانبه قرار میدادیم. باید تاثیرات این تقابل را در سطح رقابتهای جهانی و منطقه ای مورد بحث قرار میدادیم. ۳- یک رکن خارج کردن مردم عادی جهان از تاثیر این کشمکش و شکل دادن به صفی از بشریت متمدن در مقابل این دو قطب نیازمند چهارچوبی برای قرار دادن تقابلات جهانی کنونی است.
 
در دوران پس از جنگ دوم جهانی قطب بندی عظیمی میان نیروهای شرق و غرب شکل گرفت که سیمای جهان را برای نزدیک به چهار دهه تحت تاثیر خود قرار داد و تنها با سقوط بلوک شرق پایان یافت. این قطب بندی همه جانبه بود. سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و ایدئولوژیک. هیچ عرصه از حیات سیاسی نبود که تحت تاثیر این کشمکش جهانی قرار نداشته باشد. هالیوود تحت تاثیر این قطب بندی بود. المپیک تحت تاثیر این قطب بندی بود. مساله فلسطین تحت تاثیر این قطب بندی بود. و کلا بخش اساسی اتحاد عمل ها، همسویی ها، رقابتها و تخاصمات در هر گوشه جهان متاثر از این وضعیت عمومی بود. حوزه های رقابت و کشمکش تماما تحت تاثیر این قطب بندی قرار داشتند. با فروپاشی بلوک شوروی این تقابل در هم ریخت. جهان وارد دوره ای شد که گویا بالانسی برقرار نبود. چهارچوبهای معینی مطرح شدند. پایان تاریخ، پایان مبارزه طبقاتی، جنگ تمدنها، نظم نوین جهانی، جهان چند ابر قدرتی، جهان تک ابر قدرتی، جملگی تلاشهایی بودند که از جانب نیروهای بلوک پیروز غرب در دوران پس از جنگ سرد به میدان آورده شدند. یک هدف از جدالهای سیاسی و جنگهای این دوران تماما بر سر شکل دادن به سیمای جهان پس از جنگ سرد بود.اما هیچکدام از این چهارچوبها دوام چندانی نیافتند.

با فاجعه تروریستی ۱۱ سپتامبر جهان وارد فاز جدیدی از رقابت و کشمکش در سطح جهان شد. قطعنامه حزب اهداف، عرصه ها، علل پایه ای ماندگار شدن این وضعیت را بر خلاف تقلاهای کم دوام پس از جنگ سرد به شکل جامعی این چنین توضیح داده است: "اين جدال از هر دو سو يک جنگ قدرت است. براى آمريکا، مساله اصلى تثبيت و گسترش هژمونى و سلطه سياسى و نظامى اش بر جهان بعنوان تنها ابرقدرت است. در مقابل نیز، جريان اسلام سیاسی براى بقاء و حفظ موقعيت خود و نهايتا براى گسترش موقعيت خود در ساختار قدرت بورژوايى در کشورهای خاورميانه تلاش ميکند. تروريسم و دشمنى کور با هرچه رنگى از غرب و غربگرايى دارد سرمايه اسلام سیاسی در ميان مردمى است که دول آمريکا و اسرائيل را بدرست بعنوان عاملين اصلى بيحقوقى و محروميتهاى خود ميشناسند. تروريسم ابزار اصلى جريانات اسلامى براى تعميق شکاف هاى ملى، قومى و مذهبى در خاورميانه و زنده نگاهداشتن اين کشمکش بعنوان سرمايه سياسى و منشاء قدرتگيرى شان است. براى اسلاميون مشقات مردم فلسطين کوچکترین ربطی به ارتجاع تروريستی ندارد. این تقابل در حال حاضر از اصلی ترین جدالهای جهان معاصر است. تداوم تقابل تروریستی میان دو قطب تروریسم عواقب جهانى و منطقه اى خطیری دارد. این جدالی گسترده و همه جانبه است و از هم اکنون میتوان مهر این تقابل را بر آرایش و بر کلیه وحدت های سیاسی و نظامی و فرهنگی و مذهبی دولتها و جریانات درگیر میتوان مشاهده کرد. کل دستگاه اسلام در مقابل دستگاه مسیحیت و یهودیت صف آرائی کرده است. این جدال تاکنون سيماى سياسى و فکرى جهان و منطقه را دستخوش تغييرات عميقی کرده  است و مانند هر تقابل جهانی فراز و نشیبهای خود را دارا است. تقابل سیاسی، سازش موقت، مذاکره، تحریم اقتصادی و تجاری و مالی و جنگ، از عرصه های متفاوت این رو در رویی ارتجاعی است. جبهه های اصلی این تقابل در حال حاضر عراق، فلسطین، لبنان، افغانستان و ایران است. رژیم اسلامی و هیات حاکمه آمریکا در مرکز این دو قطب و تقابل جهانی قرار دارند. تقسیم قدرت، تغییر توازن قوای سیاسی و جغرافیای سیاسی منطقه از پی آمدهای اجتناب ناپذیر این جدال است . "

علاوه بر دلایل فوق، این قطعنامه در عین حال تلاشی برای تثبیت خط سیاسی معینی در جنبش کمونیسم کارگری و به تبع آن در جامعه است. خط کمونیسم منصور حکمت. یک بازتاب گرایش راست در جنبش کمونیسم کارگری معمولا خود را تحت چهارچوب "عبور از منصور حکمت" بیان میکند. این پدیده را ما در هر دو حزب حکمتیست و حکک مشاهده میکنیم. مسلما ما نمیتوانیم مانع دوری کسی و یا جریانی از یک خط سیاسی کمونیستی معین شویم. آزادی اختیار سیاسی یک باور عمیق ماست. مساله ما اما تثبیت و گسترش مختصات خطی است که نشان داده است قابلیت توضیح، بسیج، تبیین سیاستهای رادیکال کارگری و شکل دادن به صورتبندی انسانی و رادیکالی را در خود دارد. حزب حکمتیست در یک چرخش به راست رسما از این تبیین سیاسی جهان هم فاصله گرفت. نتایجش را هم مشاهده کردیم. کمرنگ شدن مبارزه علیه اسلام سیاسی، برجسته شدن سیاستهای "ضد امپریالیستی" از نتایج سیاسی این "عبور" بودند. در طرف دیگر، در حزب کمونیست کارگری با دوری از این سیاستها ما شاهد جنبه هایی از همسویی با سیاستهای قطب آمریکا و متحدینش بودیم. سیاستهایی که نتایجش را در "کشف" فوائد حمله نظامی آمریکا و همچنین سکوت فاجعه آمیز این حزب در قبال تحریم های تجاری و بانکی جدید و همچنین روی آوری به پروژه دست راستی اکس مسلم بود.

این قطعنامه چهارچوب معینی برای توضیح و بیان بخشی از رقابتهای جهان معاصر است که نقش تعیین کننده ای در دوران ما دارد. این قطعنامه هم جایگاه تقابلات جهانی را توضیح میدهد، هم چهارچوبهای تلاش ما برای مقابله با هر دو سوی این تخاصم ارتجاعی و ضد انسانی را. در غیاب چنین چهارچوب و تحلیلی ما شاهد انواع همسویی ها با دو قطب تروریستی و "چپ" و راست زدنهای متفاوت سیاسی خواهیم بود.

یک دنیای بهتر: قطعنامه کشمکشهای جهانی اساسا بر محور تقابل دو قطب تروریستی جهان معاصر استوار است. در صورتیکه برخی گرایشات و رگه های سیاسی منتسب به کمونیسم کارگری عملا تبین دیگری از تقابل و کشمکشهای جهان معاصر ارائه میدهند. جهان پس از جنگ آمریکا علیه عراق، پایان ۱۱ سپتامبر، دو نمونه در این زمینه هستند. تفاوتها چیست؟ واقعیت کدام است؟ نتایج و استنتاجات سیاسی هر کدام چیست؟ تاکید حزب از چه روست؟

آذر ماجدی: دنیا پس از 11 سپتامبر عمیقا تغییر یافت. دو قطب تروریسم جهانی در مقابل یکدیگر صف آرایی کردند. کلیه روندهای سیاسی در سطح جهان بنوعی از این کشمکش متاثر شد. آمریکا در 11 سپتامبر یک امکان مناسب برای دنبال کردن سیاست حاکمیت بر جهان بعنوان تک ابر قدرت جهانی را یافت. اسلام سیاسی نیز در جنگی که بدنبال 11 سپتامبر وارد فاز جدیدی شده بود، سیاست سهم خواهی هر چه بیشتر از قدرت را دنبال کرد. دنیا پس از 11 سپتامبر را باید بر مبنای تقابل دو قطب تروریستی تبیین کرد. این تقابل رنگ خود را بر کلیه روندهای اصلی بین المللی زده است.

حمله نظامی به عراق یک مرحله از این جنگ است. نمیتوان به تحلیل و تبیین شرایط جهانی پس از جنگ عراق خارج از متن تقابل دو قطب تروریستی پرداخت. جنگ عراق یک مرحله جدید از  کشمکش دو قطب تروریستی است و بنوبه خود این کشمکش را تشدید کرده است. اوضاع خاورمیانه بخصوص بدنبال این جنگ بی ثبات تر و آشفته تر شده است. حمله اسرائیل به لبنان دو سال پیش را نیز باید در همین متن دید. لذا جریاناتی که حمله نظامی به عراق را مبنای تبیین خود از شرایط نوین جهانی قرار میدهند، از درک روند اساسی و مکانیزم تحرک دو قطب تروریستی عاجز اند. به این ترتیب در تحلیل شرایط، صرفا امپریالیسم آمریکا را بعنوان ریشه و مبنای "شر" قلمداد خواهند کرد و خواه ناخواه در تبیین استراتژی در تقابل با اوضاع، نقش اسلام سیاسی را کمرنگ میکنند و مبارزه خود را یک جانبه در تقابل با امپریالیسم آمریکا تعیین خواهند کرد. این سیاست کاملا اشتباه است و به نتایجی کاملا نادرست میرسد. امتداد منطقی این سیاست جریانات "ضد امپریالیستی" هستند که اکنون در تقابل با امپریالیسم آمریکا در یک جبهه مشترک با اسلامیست ها قرار گرفته اند و نه تنها چشم بر کلیه جنایات این جریان کثیف و ارتجاعی بسته اند، بلکه به مدافع پر و پا قرص این جریان بدل شده اند.

جریانی که پایان 11 سپتامبر را اعلام میکند نیز جنگ دو قطب تروریستی و حاکمیت این جنگ بر شرایط بین المللی را یا درک نمیکند و یا میخواهد خود را از این تبیین خلاص کند. این جریان کفه ترازو را به سمت اسلام سیاسی سنگین میکند. اینها ریشه و مبنای اصلی "شر" را اسلام سیاسی میدانند. تحلیل این جریان، بنظر من، از یک نیاز پراگماتیستی نشات میگیرد. تمایل به سرنگونی رژیم اسلامی به هر شکل منشاء این تحلیل است. اینها یک استراتژی پوپولیستی ضد رژیمی را دنبال میکنند و تحلیل و تبیین شان از اوضاع در این متن قرار میگیرد. این جریان بطور روز افزونی به پیگیری یک سیاست راست در سطح بین المللی درغلطیده است. گرایش به جریانات راست ضد اسلامی در سطح بین المللی یکی از عوارض اجتناب ناپذیر چنین سیاستی است. بطور نمونه، اینها در تحریم اقتصادی جمهوری اسلامی و حتی در حمله نظامی به ایران دنبال "فرصت" های مناسب برای سرنگونی رژیم هستند. در تحلیل مساله فلسطین و درگیری اسرائیل و فلسطین، مقصر اصلی را اسلامیست ها قلمداد میکنند. در حمله نظامی اسرائیل به لبنان مدعی اند که حزب الله نقش اصلی را ایفاء کرده است. در عرصه بین المللی با جریان راست سکولاریست متحد شده اند.

تحلیل و تبیین این دو جریان از اوضاع از سیاست های آنها ناشی شده است، نه بالعکس. این دو جریان منحصر بفرد نیستند. متد اینها همان روش کلاسیک یافتن "دشمن عمده" است. مبارزه زمانی که یک دشمن عمده وجود دارد، ساده تر است. درحالیکه تقابل با هر دو قطب تروریسم جهانی و تلاش برای تبیین جهان در این متن بسیار پیچیده تر و مشکل تر است. روش عامیانه برخورد به دنیا نیز به همین شکل است. سازماندهی نیرو و جنبشی که در مقابل هر دو قطب صف آرایی کند نیز کاری پیچیده تر است. این دو جریان از تبیین شرایط جهانی و تبیین یک استراتژی کمونیستی کارگری بر این مبنا عاجزند.

حزب اتحاد کمونیسم کارگری در چهارچوب تبیین منصور حکمت از دنیا پس از یازده سپتامبر اوضاع جهانی را تحلیل میکند. در همین متن کشمکش های جهانی، بخصوص خاورمیانه را تحلیل و تبیین میکند. بر این مبنا جنگ دو قطب تروریستی، تروریسم دولتی و اسلامی را روند اصلی تغییر و تحولات جهان میداند. راه تغییر این شرایط صف آرایی در مقابل هر دو قطب است. مبارزه برای عقب راندن هر دو قطب تنها راه کمونیستی برای رهایی جهان از این جنگ و کشتار و ارتجاعی است که حاکم شده است. سازماندهی نیروی سوم، قطب سوم، بشریت متمدن برای مقابله با این دو قطب سیاست اصلی حزب را برای مقابله با دو قطب تروریسم تشکیل میدهد.

یک دنیای بهتر: کشمکشهای جهانی اما محدود به دو قطب تروریستی جهان معاصر نیست. روسیه و چین در صحنه بین المللی در حال اجرای نقش سیاسی هستند. جایگاه این کشمکشها در سطح جهانی چیست؟ آینده این کشمکشها را چگونه می بینید؟ تفاوت این رقابتها را با مساله جدال قدرت دو قطب تروریستی چیست؟

سیاوش دانشور: مجموعه اين کشمکشها٬ مسائل و نيروهاى جديدى که مطرح ميشوند و همينطور مسائل و سوالات قديم که در شرايط جديد و در ظرفيت نوينى طرح ميشوند٬ از خصوصيات روند شکل گيرى دنيا بعد از پايان جنگ سرد است. وقتى بلوک شرق فرو ريخت دنيا عليرغم تلاش آمريکا "يک قطبى" نشد٬ بلکه در غرب "پيروز" قطبنماها گم شد٬ تضادها و تناقضات مجال بروز يافتند٬ و نيروهاى اين کمپ هر کدام چه بعنوان قدرتهاى کشورى مهم و چه بعنوان بلوک و اتحادى رسمى و غير رسمى از کشورها٬ وارد جدال برسر شکل دادن به سيماى دنياى بعد از جنگ سرد و "جهان چند قطبى" بودند. اساس اين جدال اين نقطه عزيمت است که آمريکا نميتواند به تنهائى دنيا را رهبرى کند و بنابراين بايد موقعيت جديد و سهم شرکايش را برسميت بشناسد. موضع اتحاديه اروپا در بحرانهاى اين دوره بيان چنين موضع و سياستى است. چين که سربزير و پيوسته در قلمرو اقتصاد و فتح بازارها ميتاخت٬ دراين اوضاع بسرعت مورد توجه قرار گرفت. همه فهميدند که غول اقتصادى آتى دنيا دارد قد علم ميکند. چين اختلافش با آمريکا صرفا برسر مازاد تجارى نيست. اين امرى است که دستکم در بيست سال گذشته مداوما مورد بحث بوده است. چين با کارگر ارزان توانسته است کالاهايش را در بازارهاى اروپا و آمريکا در رقابت با کالاهاى شرکتهاى آمريکائى و اروپائى به قيمت ارزانترى عرضه کند. تا به اين جنبه برميگردد آمريکا مداوما اين مشکل را خواهد داشت. همينطور چين منافعش را در آفريقا و آسيا با سياست تعرضى ترى دنبال ميکند. کمتر دنباله رو سياستهاى آمريکا و اروپاست و تلاش ميکند حوزه هاى پايدار منافع خود را ايجاد کند. از ارسال سلاح تا انواع کمکها به نيروهاى ارتجاعى در آفريقا در رقابت با امريکا و همينطور کمک به دولتهائى که آمريکا با آنها سرشاخ است از سياستهاى دولت چين است. در مورد مشخص خاورميانه٬ نياز چين به منابع انرژى و بازار وسيعى که در کشورهاى منطقه دارد٬ باعث ميشود که با هر سياست آمريکا کنار نيايد و نقش "ايجاد موازنه" را در ديپلماسى جهانى پيرامون کانون هاى بحران ايفا کند. روسيه نيز بعد از فروپاشى دوره اى وقت ميخواست تا به مسائل داخلى اش سر و سامان دهد. در سالهاى اخير روسيه نيز کمر راست کرده و بعنوان يک قدرت مهم جهانى در مسائل دخالت ميکند. خود روسيه در کنار چين منافع و نگرانيهاى مشابهى دارد و به قول پوتين آمريکا زيادى دارد دخالت ميکند! روسيه و چين در دوره اخير بدرجاتى توانستند در مقابل سياستهاى آمريکا سد ايجاد کنند و شرکاى اروپائى را بخشا متفرق کنند. اين را هم بايد اضافه کرد که هرجا روسيه و چين پاى توافقى رفتند٬ بدون گرفتن امتيازى نرفتند.  

اينها بخشى از جدالهاى جهانى برسر تعيين و بازتعريف حوزه هاى نفوذ سياسى و اقتصادى اند. حمايت و اعمال فشار به اسلام سياسى بطور کلى و مشخصا کنار آمدن و معامله با جمهورى اسلامى در ابعاد گسترده توسط چين و روسيه٬ گوشه هاى مختلف اين کشمکشها هستند. براى چين و روسيه٬ در منگنه قرار دادن رژيم اسلامى توسط آمريکا و حضور نظامى و امنيتى بيش از حد مجاز آمريکا در منطقه و اروپا و بغل گوش آنها خوشايند نيست. اگر قرار باشد آمريکا روى بخش مهمى از منابع انرژى دنيا دست بگذارد و از هر پايگاهى منافع اين کشورها را مورد تهديد قرار بدهد٬ آنوقت اين کشورها در موقعيت نابسامانى قرار ميگيرند. دفاع چين و روسيه از جمهورى اسلامى و بخشا نقش ضربه گير را ايفا کردن٬ نه از سر دوستى با اسلام و علاقه به جنبش اسلامى٬ بلکه از سر رقابت با آمريکا و کشورهاى اروپائى است. چين و روسيه هم مايلند همان قدرت و آزادى عملى را داشته باشند که آمريکا در عراق دارد و کسى به آنها اعتراض نکند. چين و روسيه هم ميخواهند به تناسب قدرت اقتصادى و نفوذ سياسى شان در خاورميانه و هر گوشه دنيا در تقسيم قدرت جهان جديد سهم داشته باشند. ترکيبى از اين دولتها نه فقط ميتوانند در مقابل اقتصاد بيمار و رو به افول آمريکا بايستند بلکه حتى توان نظامى آمريکا را هم بدرجات زيادى پاسخگو هستند و يا از چنين ظرفيتهائى برخوردارند. نتيجتا دنياى زور گوئى و "رهبرى" آمريکاست که مورد جدال است و حمايت از اسلام سياسى و جمهورى اسلامى را هم بايد در همين متن ديد. رقباى بين المللى آمريکا ميدانند بحث برسر "مبارزه با تروريسم" نيست٬ اينها همه شان استاد ترور و سازماندهى گروههاى تروريستى در اقصى نقاط جهان اند. مسئله برسر سهم اقتصادى و نقش سياسى و جايگاه هر کدام و هر بلوک متشکل از اينهاست که قرار است جدالهاى مفتوح دنياى بعد از جنگ سرد را به فرجام برساند. مسائل اساسى کنفرانسهاى کشورهاى صنعتى و ديپلماسى جهانى اساسا برهمين محورها ميچرخد. و بالاخره اينکه جدال دو قطب تروريستى گوشه اى از تقابلهاى جهانى نيروها و قطبهاى جديدى است که با پايان جنگ سرد به صحنه آمدند و طى اين سالها رشد و قوام يافتند. بورژوازى اسلامى در خاورميانه و هرجاى جهان٬ نهايتا سهم و امتيازات و قدرت و حياط خلوت استثمار خود را طلب ميکند. مبناى اجتماعى و طبقاتى اين کشمکشهاى جهانى يکسانند٬ مجارى بروز آنها متفاوت اند.   

یک دنیای بهتر: مساله شرکت آمریکا در مذاکرات طرفین اروپایی و رژیم اسلامی از قرار به یک نقطه عطف در تحلیل موقعیت رژیم اسلامی تبدیل شده است. از گرایشات راست ناسیونالیستی گرفته تا گرایشات منتسب به کمونیسم کارگری به این مساله پرداخته اند. صحبت از نوشیدن "جام زهر"، "چرخش و توافق پایه ای با غرب"، تسلیم رژیم اسلامی"، تا تلاش برای قرار گرفتن در "متن سوخت و ساز نظام سرمایه داری جهانی" و تبدیل به "رژیم متعارف سرمایه داری" تببین های متفاوتی هستند که مطرح میشوند. ارزیابی شما چیست؟ نقدتان چیست؟

علی جوادی: اجازه دهید ابتدائا به خود مساله مستقل از تببین های رایج در این مورد بپردازم. چشم انداز و تحلیل سیاسی ما از این تحولات چیست؟ قطعنامه حزب به یک تقابل پایدار و کشمکش بر سر حوزه نفوذ و سهم از قدرت سیاسی منطقه و جهان اشاره میکند. این یک جنگ قدرت است. مانند هر جنگ قدرتی جنبه ها و شکل های مختلف نیز بخود میگیرد. این کشمکش در حال حاضر پایه و مبنای رابطه میان دو قطب است. عوامل متعددی هر دو طرف را به پای میز مذاکره  کشانده است. در تبیین های که متاثر از تبلیغات قطب تروریستی دولتی است است معمولا فقط به یک سوی این فاکتورها اشاره میشود. یک بررسی جامع نیازمند نگاه به هر دو سوی این تقابل و جنگ قدرت است. اما کدام عوامل در این شرایط تعیین کننده اند؟ در حال حاضر ما دوره ای از تقابل نظامی این دو قطب را پشت سر گذارده ایم. جنگ اسرائیل و حزب الله در لبنان حلقه ای از تقابل بود که به تغییر موقعیت سیاسی در سطح منطقه به نفع ارتجاع اسلامی تمام شد. بعد از جنگ و مقابله با اسرائیل، حزب الله در لبنان دست به چند مانور و قدرت نمایی زد و توانست موقعیت ویژه ای در لبنان برای خود دست و پا کند. از طرف دیگر در سطح عراق، اسلام سیاسی و رژیم اسلامی توانسته اند هر چه بیشتر جای پای خود را حفظ کنند. رژیم اسلامی و کلا قطب اسلام سیاسی در صدد تثبیت سیاسی پیشرویهای نظامی خود در مناطق مختلف است. از طرف دیگر مساله بحران هسته ای به موقعیت حساسی رسیده است. این دو فاکتور رژیم اسلامی را به پای میز مذاکرات کشانده است. طرف مقابل هم وضعیت چندان مناسبی ندارد. آمریکا در عراق دچار یک بن بست سیاسی و شکست نظامی است. راهی برای پیش ندارد. فقط میتواند پس بنشیند. تغییر وزیر دفاع آمریکا و کنار گذاشتن دانالد رامزفلد اساسا در این راستا بود. وضعیت نیروهای آمریکا در افغانستان نیز چندان بهتر نیست. از این رو خواهان تقلیل کشمکشها و تغییر این روند و همچنین جلوگیری از پیشروی بیشتر طرف مقابل است. بعلاوه آمریکا توان درگیر شدن در یک جنگ نظامی دیگر را در حال حاضر ندارد. سناریوی یک جنگ تماما هوایی هم خودشان میدانند که واقعا پوچ و کودنانه است.

به این فاکتورهای مشخص باید فاکتور عمومی دیگری را اضافه کرد. طرفین برای یکدیگر خط و نشان میکشند. تهدید میکنند. ماشین نظامی خود را به حالت آماده باش در می آورند، اما در عین حال هر دو طرف از پیشروی در عرصه تقابل نظامی گریزانند. آماده به شلیک هستند. اما میدانند که شروع جنگ چه مخاطراتی را به دنبال خواهد داشت. هر چند دو نیروی تماما ماجراجو و آدمکش در راس دو طرف این قطبهای سیاسی قرار دارند، اما مساله شروع یک درگیری نظامی که هر دو طرف میدانند منجر به یک جنگ تمام عیار خواهد شد، مساله ای حساس است که باید از آن اجتناب شود. این کشمکش به نوعی شبیه تقابل آمریکا و شوروی در مساله "خلیج خوکها" و ارسال موشکهای اتمی و بالستیک توسط شوروی به کوبا و استقرار این موشکها در آنجا بود. طرفین رجز میخوانند، عربده میکشند. اما در عین حال هر دو طرف نگران شروع یک جنگ و حمله نظامی اند. مساله مخاطر آمیز است. در عین حال مساله مذاکره طرفین به نفع هر دو طرف است. آمریکا به نفس حاضر شدن بر سر میز مذاکره با رژیم اسلامی برای قانع کردن شرکای اروپایی خود نیازمند است. رژیم اسلامی نیازمند وقت خریدن و قرار دادن موقعیت اش در عراق و منطقه و لبنان به عنوان کارتهای دیگر بازی به روی میز است. مذاکره طرفین در ژنو تابع چنین عواملی است.

بنظر من تحلیل هایی که مساله را به سر کشیدن "جام زهر" خلاصه میکنند، واقعیت آنچه در جریان است را درک نمیکنند. رژیم اسلامی از موضعی تعرضی به پای میز مذاکره در ژنو رفته است. ابتکار عمل ارتجاعی برای تثبیت موقعیت خود را در دست دارد. آنچه قرار است مبادله شود، روشن است. رژیم اسلامی خواهان وادار کردن آمریکا به دست کشیدن از سیاست تغییر رژیم و رژیم چنج است. میتواند در زمینه پروژه اتمی اش مصالحه کند. مساله اما بر سر آن نفعی است که در قبال این سازش به دست خواهد آورد. مساله اصلی بنظرم وادار کردن آمریکا به دست کشیدن از تلاش برای تغییر رژیم اسلامی است. آیا به چنین توافقی دست خواهند یافت؟ مساله ساده ای نیست. برای دستیابی به توافق هر کدام از طرفین نیازمند قرار گرفتن در موقعیت برنده اند. باید بتوانند نشان دهند که به پدیده با ارزشی دست یافته اند. نمونه توافق کره شمالی و آمریکا هرچند که یک نمونه در این راستا است، اما مساله تقابل دو قطب پایه ای تر و اساسی تر و دراز مدت تر است. حتی اگر مساله پروژه اتمی هم حل شود. طرفین به توافقی دست پیدا کنند. مساله سهم و موقعیت هر کدام از نیروها در منطقه مساله پایدار و دائمی تری است و این توافقات مقطعی تماما تحت تاثیر آن کشمکش پایه ای تعادل مقطعی خود را از دست میدهند. به این اعتبار هر بند و بستی بنا به خصلت کشمکش های عمومی تر، کوتاه مدت و مقطعی خواهد بود.

اما تحلیل هایی که صحبت از "چرخش و توافق پایه ای با غرب"، تسلیم رژیم اسلامی"، یا تلاش برای قرار گرفتن در "متن سوخت و ساز نظام سرمایه داری جهانی" و تبدیل رژیم اسلامی به "رژیم متعارف سرمایه داری" میکنند، عملا دچار یک توهم آنهم از نوع دوم خردادی آن هستند. چرا؟ تشابه این تحلیل ها با تحلیل های دوم خردادی در این است که این تببین ها همانند تبلیغات کودنانه دوم خردادی بر این مبنا استوار است که رژیم اسلامی پرچمدار تغییر خود و تبدیل شدن به رژیم مورد نظر و متعارف سرمایه داری غرب شده است. از این رو است که بعضا از لفظ و ترمینولوژی "تسلیم" نام برده میشود. این تحلیل های شبه دوم خردادی از یک طرف مساله تقابل و کشمکش این نیروهای تروریستی بر سر مساله قدرت سیاسی و سهم خود در منطقه را نمی بینند و از طرف دیگر بر چنین باوری قرار دارند که یک رژیم با مختصات رژیم اسلامی قادر است در سیستم سرمایه داری جهان معاصر جایی باز کند. واقعیت این است که رژیم اسلامی، حال چه با خاتمی و رفسنجانی در راس آن و چه با خامنه ای و احمدی نژاد، رژیم مطلوب سرمایه جهانی در این دوران نیست. به این اعتبار متعارف شدن رژیم اسلامی مترادف مرگ این رژیم است. رژیم اسلامی تنها با مرگ و زوال خود میتواند متعارف شود. بعلاوه خاورمیانه منطقه ای با سئوالات پایه ای بر آسمان خود است. تا زمانیکه مساله اعراب و اسرائیل، مساله فلسطین و مساله اسلام سیاسی در سطح منطقه تعیین تکلیف نشده است، نه این منطقه روی آرامش به خود خواهد دید و نه یک رژیم اسلامی مستقل از آنکه چه کسی در راسش قرار داده باشد، قادر به مترادف شدن و قرار گرفتن در حلقه جهانی سرمایه داری است. چنین رژیمی محکوم به شکست است.

رژیم اسلامی نمیتواند تبدیل به یک رژیم متعارف سرمایه داری شود. مساله این نیست که غرب میواند با "اصلاح طلبان" یا با "تند روها" به توافق و بند و بست برسد. مساله بر سر بن بست اقتصادی رژیم اسلامی است. این یک بن بست لاعلاج و همه جانبه است. به نفس مختصات رژیم اسلامی بر میگردد. نیروهایی که چنین تصویری در ذهن دارند، متوجه نیستند که فاکتور اقتصاد، فاکتور بن بست و لاعلاجی اقتصادی رژیم اسلام یک رکن بحران رژیم اسلامی است. تصور اینکه رژیم اسلامی بتواند با تبدیل شدن به رژیم سرمایه داری متعارف، دوری از انباشت و رشد تکنولوژیک و دانش فنی را آغاز کند، یک تصور دوم خردادی است. دوم خرداد هم تصور میکرد و اینگونه تبلیغ میکرد که هدفش تبدیل شدن به یک رژیم متعارف در سطح جهانی است. این تصورات پوچ اند. فاقد هر گونه ارزش تحلیلی و سیاسی هستند. آن تحلیل هائی در حزب حکمتیست که احمدی نژاد را نماینده ناسیونالیسم ایرانی و دولت او را پرچمدار متعارف شدن در سطح جهانی میداند، بارها از جانب منصور حکمت و ما پاسخ گرفته است. تحلیل هایی هم در حزب کمونیست کارگری تماما بر همین مبانی استوارند. فرق مساله در زمان اتخاذ همان تحلیل ها در این حزب است.

اما چرا ما شاهد چنین تمایلات و گرایشاتی هستیم. برای پاسخ باید به جوهر سیاستهای جریانات راست و تاثیر آن در صفوف نیروهای دیگر اجتماعی پرداخت. گرایش راست ناسیونالیستی، ناسیونالیسم پرو غربی، گرایشی ارتجاعی و به لحاظ سیاسی ما به ازاء اجتماعی دول غربی در سیاست ایران است. سوخت و ساز این جریان اساسا تحت تاثیر و در چهارچوب سیاستهای این نیروها است. با هر حرکت محوری این قطب دگرگون میشوند. یک پایه امید این جریانات برای نزدیکی به قدرت سیاسی بر اساس تقابل دو قطب تروریستی آمریکا و متحدینش و همچنین رژیم اسلامی و نیروهای اسلام سیاسی استوار است. این جریانات با هر افت و خیز کشمکشهای این دو قطب بالا و پائین میشوند. زمانی که تبلیغات جنگی بالا میگیرد، حمله نظامی قریب الوقوع اعلام میشود، این جریانات فریاد "بوش متشکریم" (thank you Bush) سر میدهند. پرچمهای سه رنگ و پرچم شیر و خورشید شان را به اهتزاز در می آورند. این همان صفی است که زمانیکه بمب افکنهای آمریکا جامعه عراق را نابود میکرد، شادمانه رقص و پایکوبی میکردند. از طرف دیگر زمانیکه تبلیغات "مذاکره" و "سازش" بلند میشود، این جریانات دچار دیپرسیون میشوند. به یکباره یادشان می افتد که "جیمی کارتر" عامل انقلاب در ایران بود. و اگر آمریکا نبود اکنون در ایران شاهنشاهی سلطنت میکردند. روحیه این جریان ناسیونالیستی به سرعت و میزان تبلیغات سیاسی طرفین تغییر میکند. نتیجتا برای این جریانات طبیعی است که با هر نوسانی در تحولات این قطب بالا و پائین شوند.

دیوار چینی گرایشات اجتماعی را از هم در جامعه جدا نکرده است. گرایشات راست جنبش کمونیسم کارگری هم به میزانی تحت تاثیر این گرایشات اجتماعی قرار دارند.

یک دنیای بهتر: مساله تبدیل رژیم اسلامی به رژیم متعارف سرمایه داری یکی از مباحثی کلیدی در ارزیابی از موقعیت رژیم تبدیل شده است. کورش مدرسی در حزب حکمتیست به طور ویژه ای به این تبیین تعلق دارد. گرایشاتی نیز در حککا نیز اخیرا به تفاوتهایی به این نگرش پیوسته اند. تاریخچه این بحث چیست؟ چه نقدی به این ارزیابی ها دارید؟

سیاوش دانشور: در اين بحث يک معضل اساسى هست که تاريخا گرايشات چپ راديکال با آن مواجه بودند و آن اينست که پروسه "متعارف شدن" سرمايه دارى را تلويحا و بعضا صراحتا به معنى از دستور خارج شدن مسئله سرنگونى و تحولات سياسى در جامعه ارزيابى ميکنند. لذا براى کسانى که تمام هويت شان را به "جنبش سرنگونى" گره زدند اين روندى ناخوشايند است و در آن کور شدن افق خود و آغاز "دوران کار آرام سياسى" را استنتاج ميکنند. البته اين استنتاج و سياستهاى ناشى از آن هنوز مطرح نشدند. يک نکته مهم ديگر دراين بحث متدولوژى چپ راديکال در برخورد به افت و خيز سياسى و هر نوع نشست و مذاکره و تبليغات جنگى است. اين گرايش از آنجا که سياست و استراتژى اجتماعى و طبقاتى محکم و متکى به ديناميزم يک جنبش معين و همينطور تحليلى همه جانبه از موقعيت سرمايه دارى در کشورهائى مانند ايران ندارد٬ و يا اگر قبلا داشته است آنرا بعنوان مفروضات و تئوريهاى اقتصادى بکار نميبرد٬ لذا با هر خبر و هر واقعه به اين سو و آن سو پرتاب ميشود و تحليلهاى پايه اى اش با دماى سياست تغيير ميکند. مباحث مطرح شده در دو حزب کمونيست کارگرى و حکمتيست را بايد ازاين دريچه نگاه کرد. و بالاخره اگر کسى بگويد و البته نشان دهد که آنچه دارد صورت ميگيرد روند بازسازى و متعارف شدن سرمايه دارى ايران است فى النفسه ايرادى ندارد. مسئله اينست که اين تبئين و تحليل به چه نتايج فورى و بلافصلى ميخواهد در سياست و تاکتيک اين احزاب منجر ميشود. نکته مهمى که تاکنون مدعيان جديد اين بحث خود را به آن نزده اند.

اين بحث البته قديمى است. تاريخ اين بحث برميگردد به پايان دولت مير حسين موسوى و "خط امامى" هاى دولتگرا و سرکار آمدن رفسنجانى. اين بحث براى اولين بار بطور جدى بعد از سرکار آمدن رفسنجانى و بطور قويتر با پايان جنگ ايران و عراق مطرح شد. دوره اى که جامعه بعد از ٨ سال جنگ خانمان برانداز و سرکوب خونين در حالت صبر و انتظار نگه داشته شده بود و جار و جنجال راه انداخته بودند که "ايران ژاپن ميشود". پرچمدار آن هم جناب رفسنجانى بود که لقب "سردار سازندگى" و بعضا رضا خان دوم را به او داده بودند. رفسنجانى را نماينده شيفت سرمايه دارى ايران از يک دولت ضد انقلابى موقت به يک دولت پايدار و متعارف سرمايه دارى ميدانستند که طبقه سرمايه دار را نمايندگى و ايران را به بازار جهانى وصل ميکند. در اپوزيسيون ايران عمده همين جمهوريخواهان و مليون شال و کلاه کردند و در صف رفسنجانى رکاب زدند. اما اين داستان بطولى نيانجاميد و شکست خورد. همان دوران در حزب کمونيست ايران اين بحث مطرح شد. در آندوره ايرج آذرين سياست اقتصادى رفسنجانى را مدلى از توسعه ميديد که پيشتر اين روند را کشورهاى تازه صنعتى شده آسياى جنوب شرقى (نيک) از سر گذرانده بودند! و البته ديديم که نه ايران "ژاپن شد" و نه کره جنوبى و نه حتى ترکيه. ( قابل ذکر است که ايرج آذرين در گرفتن صورت ظاهر سوالات از بورژوازى و مطبوعاتش استاد است. او صرفا اين سوالات را با زبان و پوشش چپ بيان ميکند و البته هميشه اشتباه کرده و تحليهايش روى دستش باد کرده است. سه نمونه اين نوع متدولوژى پادرهوا همين بحث سرکار آمدن رفسنجانى٬ مسئله گورباچف و پروستريکا٬ و بحث جنبش اصلاحات بورژوائى دوره خاتمى است. واقعيات اجتماعى نشان دادند که ايرج آذرين حتى صورت مسئله را درک نکرده بود و او هرچى دراين زمينه ها گفت و نوشت را بايد چکى و بى سر و صدا به سطل آشغال بياندازد)

آنچه رفسنجانى ميگفت و يا آنچه که محورهاى چنين پلاتفرمى بود بايد ميتوانست براى عملى شدن به موانع واقعى آن در خود جمهورى اسلامى فائق بيايد. ايراد پلاتفرم رفسنجانى در مفاد آن نبود چون بيشتر کشورها کمابيش همين نسخه را در دستور گذاشتند. بلکه مشکل رفسنجانى اينبود که براى ورود به اين پروسه بايد با جريانات قدرتمندى در درون خود جمهورى اسلامى تصفيه حساب کند. امرى که نه توانش را داشت و نه در صورت شروع آن تضمينى براى بقاى جمهورى اسلامى وجود داشت. لذا سياست اقتصادى رفسنجانى در کاريکاتورى از "مدل چينى" دنبال شد. حکومت اسلامى با همان شمايل و چه بسا خشن تر و خونريزتر و تروريست تر باقى ماند و همزمان اقداماتى در خدمت تسهيل فعاليت سرمايه ها صورت گرفت. جمهورى اسلامى از ايندوره همين سياست را اساس سياست اقتصادى خود قرار داد. در دوره خاتمى که پلاتفرم اقتصادى متفاوتى نداشت همين سياست اقتصادى چه بسا با قدرت بيشتر پيش رفت. اساس سند چشم انداز بيست ساله نظام اسلامى و اصل ۴۴ قانون اساسى همين خطوط را پيش ميبرند. احمدى نژاد هم همين سياست را پيش ميبرد. بحث "طرح تحول اقتصادى" احمدى نژاد که به آزاد سازى قيمتها و قطع سوبسيد دولتى متکى است٬ يکى از پايه اى ترين مفاد پلاتفرم رفسنجانى است. اين را بايد متوجه بود که دولتها در ايران٬ دستکم در دوره اخير٬ تمايز ويژه اى در سياست اقتصادى ندارند. اين "مدلهاى اقتصادى" و "سياستهاى اقتصادى" و "تئوريهاى اقتصادى" مختلف توسط گرايشات بورژوائى جاافتاده و قوام يافته نيست که در مقابل هم صف ميکشد. جناح هاى هيئت حاکمه حامل پلاتفرمهاى اقتصادى متمايز و متضادى نيستند. کل اين تلاش هدفش را بقاى نظام اسلامى قرار داده است؛ همه شان ميخواهند نظام بماند٬ همه شان ميخواهند وارد سازمان تجارت جهانى و بازار جهانى شوند٬ همه شان ميخواهند حقوق کارگر را پائين بياورند و در خدمت سرمايه کار برده وار و بهشت سرمايه دارى را سازمان دهند. معضلات اينها نه پلاتفرم اقتصادى متفاوت بلکه خود موجوديت "جمهورى اسلامى" دراين پروسه است. بويژه مردمى هستند که اين جمهورى اسلامى را نميخواهند و حاضر نيستند نسخه رنگ و رو رفته آن سه دهه ديگر هم بماند. نه مردم اين حکومت را ميپذيرند و نه طبقه سرمايه دار بنا به منافع عينى اش ميتواند اين نظام را در چنين موقعيتى نگه دارد.

به اين معنا ما با روند "متعارف شدن" و روند "نرماليزاسيون" سرمايه دارى ايران مواجه نيستيم. پذيرش صورت مسئله به اين صورت بويژه با تغييراتى که جهان در دو دهه اخير پشت سر گذاشته است و خصوصيات سرمايه دارى امروز اشتباه فاحش است. متعارف شدن سرمايه دارى در ايران و شروع يکدوره رشد و انباشت و انکشاف سرمايه دارى٬ محتاج سرمايه و دانش و تکنولوژى و ثبات سياسى و فاکتورهاى منطقه اى و جهانى ديگر است. حتى کشورهاى دوست آمريکا در منطقه و از جمله کشورهاى عربى که معضلاتشان شبيه جمهورى اسلامى نيست٬ بنا به وجود مسائل منطقه اى و محدوديتهائى که براى يک بازسازى استراتژيک سرمايه دارى ايجاد ميکنند٬ هر روز وضع شان از ديروز وخيم تر ميشود و هر لحظه امکان سقوط آنها بدست يک نيروى اسلامى وجود دارد.

به نظر من بحث تبدیل رژیم اسلامی به رژیم متعارف سرمایه داری يک توهم محض است. سرمايه دارى در ايران ميتواند بازسازى شود و اين امکان منتفى نيست. اما اين روندى نيست که جمهورى اسلامى به فرجام برساند. رژيم اسلامى حتى اگر دراين مسير گامهاى اساسى بردارد و مورد حمايت غرب قرار گيرد٬ نظام سياسى در حال تحول سرمايه دارى بعد از مدتى ديگر جمهورى اسلامى نخواهد بود بلکه پديده ديگرى است. اين بحث که "خود رژيم اسلامى پرچمدار تثبيت و متعارف شدن خودش گشته است و احمدى نژاد چنين پرچمى را در دست دارد" زيادى پرت است که حتى ارزش بررسى داشته باشد. نکته اى را بايد اشاره کنم که قبلتر در مباحث جنبش سرنگونى مفصلتر به آن پرداختم و آن بحث مطلوبيت و عدم مطلوبيت رژيمهائى مانند رژيم اسلامى براى سرمايه دارى امروز است. بطور کلى سرمايه دارى امروز يک دوران انتقالى را ازسر ميگذراند و معيارهاى سابق را دستکم تماما ندارد. حکومتهائى که آمريکا دراين کشورها سرکار مى آورد نمونه هايش را در عراق و افغانستان ديده ايم. اين روند در کشورهائى مانند ترکيه و پاکستان نيز با تعديل و عقب راندن نسبى نظاميان و دولتهاى ارتشى و جا باز کردن براى اسلام طرفدار غرب و آمريکا نيز پيش رفته است. مشابه همين روند در معضلات کشورهاى منطقه و از جمله در کشورهاى عربى در جريان است. صورت مسئله امروز خاورميانه در تحميل سازشى و تعادلى به اسلام سياسى پيش ميرود. اين دوره حتى اگر دوره اى موقتى و ويژه تحولات بعد از جنگ سرد باشد٬ به هر حال آلترناتيوهاى کلاسيک تر بورژوازى را از دستور کنار ميگذارد. متقابلا بورژوازى اسلامى داعيه قدرت منطقه اى و امتيازات سياسى و اقتصادى خودش را دارد و بدنبال شکست ناسيوناليسم عرب و جريانات مدرنيست بورژوائى ميداندار شده است و بعنوان سخنگوى بورژوازى اين کشورها ظاهر ميشود. اين يعنى در خاورميانه ما با يک دوره پر تحول سياسى روبرو هستيم و اقتصاد به معنى اخص کلمه تابعى از اين روند است. هر نوع امتيازى هم که مثلا در پس مذاکرات جمهورى اسلامى و آمريکا به رژيم داده شود٬ هر نوع "تنش زدائى" هم که در دستور طرفين قرار گيرد٬ به معنى شروع يک دوران رشد اقتصادى و ايجاد فرصتهاى شغلى و ثبات براى سرمايه ها نخواهد بود. مشخصا در ايران جمهورى اسلامى با هر گامى که با اين سمت برميدارد يک ستون هويتى اش ميريزد و شرايط نابودى خود را بيشتر فراهم ميکند. سياست از اين ستون به آن ستون اقتصادى و حفظ کراهت حکومت اسلامى٬ هيچوقت سياست يک سرمايه دارى متعارف نبوده است. ايران نه مثل کشورهاى "نيک" ميشود و نه مثل ترکيه. چنين مسيرى بطور عينى به روى جمهورى اسلامى بنا به فاکتورهاى متعدد داخلى و منطقه اى و جهانى باز نيست. آنچه بيش از هر مسيرى در ايران چشم انداز آن وجود دارد٬ شورش عليه سرمايه دارى و فلاکتى است که به مردم تحميل شده است و اتخاذ هر جز سياست اقتصادى بورژواها اين روند را تعميق ميکند. ايران در دور راهى توحش عنان گسيخته سرمايه و ديکتاتورى و سوسياليسم و آزادى و رفاه است و موقعيتش با کشورهاى ديگر منطقه دراساس متفاوت است. جنبش کمونيستى طبقه کارگر بايد پرچم و آلترناتيو سياسى و اقتصادى خود را در مقابل کل اين اوضاع برافرازد.   

یک دنیای بهتر: گرایشی در صفوف کمونیسم کارگری "خطر جنگ" و گرایشی دیگر "خطر سازش" را عمده میکند. چه ارزیابی از این گرایشات دارید؟ این گرایشات متاثر از چه سیاستهای عمومی در سطح جامعه هستند؟

آذر ماجدی: همانگونه که در پاسخ به سوال پیش گفتم این دو جریان در چهارچوب صف بندی های بین المللی قرار میگیرند. جریانی که خطر جنگ را عمده میکند، مبارزه ضد امپریالیستی  برایش عمده است. جریانی که نگران سازش است و خطر سازش را عمده میکند، مبارزه ضد رژیمی خود را با سازش در خطر می بیند. در میان گرایشات و جنبش های سیاسی در ایران نیز این دو ترند را میتوان کاملا تشخیص داد.

جنبش ناسيونالیست پرو غرب نگران سازش است. این جنبش همواره به آمریکا برای سرنگونی رژیم اسلامی و دستیابی به قدرت سیاسی اتکاء کرده است. پس از جنگ عراق این تمایل را صریحا و علنا به زبان میاورد. اما اکنون که عراق به یک ویرانه و یک گورستان بزرگ بدل شده است، شرمگین تر این تمایل را مطرح میکند. گرایش نگران سازش پیش از این نیز رسما اعلام کرده بود که جنگ فرصت های مناسبی را فراهم میکند. اینها نگران "سازش" اند، زیرا سازش را مبنای تقویت رژیم اسلامی میدانند. اینها جنگ را به سازش ترجیح میدهند، چون بر این باورند که در صورت حمله نظامی رژیم اسلامی تضعیف میشود، مردم شورش میکنند و اینها میتوانند بعنوان رهبران مردم به صحنه بپرند. این بیشتر به یک کمدی-تراژدی شبیه است تا استراتژی یک جریان مسئول کمونیست.

گرایشی نیز که خطر جنگ را عمده میکند، عملا در صورت حمله آمریکا به دفاع از رژیم اسلامی بلند خواهد شد، حال دفاع شرمگین و نه صریح. این گرایش را نیز در میان اپوزیسیون جامعه ایران میتوان بروشنی تشخیص داد. جریانات ملی اسلامی همگی در این چهارچوب قرار میگیرند. اعلام میکنند با حفظ انتقاد به رژیم، نوک تیز حمله را متوجه آمریکا خواهند کرد. آمریکا دشمن عمده است. این دو سیاست هر دو نادرست و به زیان مبارزه مردم برای سرنگونی رژیم اسلامی و دستیابی به آزادی و برابری است. این دو سیاست دنباله روانش را به دامن یکی از دو قطب، یا به سخن ساده تر یکی از دو دشمن اصلی و عمده مردم و آزادی و برابری میاندازد. باید بشدت این دو گرایش را نقد و افشاء کرد.

ما نه از مذاکره میان رژیم اسلامی و آمریکا خوشحال میشویم و نه مضطرب. ما هر نوع بند و بست میان این دو قطب ارتجاع را افشاء میکنیم، اما مخالفتی با مذاکره آنها نداریم. ما سیاست مقابله با هر دو قطب تروریستی را دنبال میکنیم. سیاست ما مبارزه با هر دو قطب است و تلاش برای جلب مردم، جنبش سرنگونی و بشریت متمدن به این سیاست است. در این راه باید هر دو گرایش را مجدانه مورد نقد قرار داد. باید ماهیت این دو گرایش را نشان داد.

یک دنیای بهتر: یک رکن اساسی قطعنامه حزب تلاش برای پیشبرد سیاست سرنگونی انقلابی رژیم اسلامی در پس یک انقلاب کارگری و همچنین مقابله و تلاش برای شکست سیاست قلدری و میلیتاریستی نظم نوین جهانی است. این تاکید چه جایگاهی در سیاستهای جنبش کمونیسم کارگری دارد. مخالفتها و تمایزات با این سیاست محوری کمونیسم کارگری چیست؟

علی جوادی: این تاکیدات بیان جوهر تلاش حزب ما در مقابله با دو قطب تروریستی جهان معاصرند. ما به قول منصور حکمت هیچ همسویی با هیچکدام از این دو قطب نداریم. ما برای سرنگونی همه جانبه رژیم اسلامی تلاش میکنیم. تشدید مبارزه برای سرنگونی رژیم اسلامی و استقرار حکومتی متضمن آزادی، برابری، و رفاه همگان، یک جمهوری سوسیالیستی، اساس سیاست ماست. اما ما در عین حال برای به شکست کشاندن سیاستهای میلیتاریستی و قلدر منشانه آمریکا و اسرائیل و متحدین اش مبارزه میکنیم. ما نمیخواهیم جهان، هیچ گوشه ای از جهان، تحت کنترل اوباش اسلامی و یا ژنرالهای آمریکایی و اسرائیلی باشد. هرگونه کوتاهی در مقابله با هر بخش این تقابل تروریستی ما در کنار و یا در همسویی با یک سوی این کشمکش قرار میدهد. یک سیاست رادیکال کمونیستی نمیتواند در عین پیشبرد امر مبارزه برای سرنگونی رژیم اسلامی، مساله مقابله با سیاستهای آمریکا و متحدین اش و اسرائیل را در دستور خود قرار ندهد. چنین لغزشی هر جریانی را رو در روی مردم آزادیخواه جهان و در همسویی با قطب تروریسم دولتی خواهد کرد.

مخالفتها با این سیاست اساسا از جانب نیروهایی است که گرایشاتی در همسویی با قطب تروریسم دولتی دارند.

یک دنیای بهتر: یک محور این قطعنامه مساله تقسیم بندی نیروها و جریانات سیاسی در این دو اردوی تروریسم بین المللی است. مسائل ریز تری مانند فیلم فتنه، جریان دست راستی اکس مسلم، جایگاه جریانات راست سکولار در چنین چهارچوبی مورد بحث قرار میگیرند. کلا این قطعنامه چه چهارچوب عمومی در این زمینه ها بدست میدهد؟

آذر ماجدی: سیاست حزب اتحاد کمونیسم کارگری تلاش برای سازماندهی بشریت متمدن در تقابل با هر دو قطب تروریسم جهانی است. پس از یازده سپتامبر جنبش سکولاریست در غرب به تکاپو افتاد. در ابتدا خطوط سیاسی در این جنبش مخدوش بود. در هراس از هجوم جریانات مذهبی و اسلام سیاسی به حقوق شناخته شده در جوامع غربی، جریانات سکولاریست فعال شدند. تقابل با هجوم و تعرض اسلامیست ها به محور مبارزه جنبش سکولار بدل شد.

در مقابل این جنبش، برخی جریانات چپ زیر پرچم مبارزه با راسیسم مبارزه سکولاریست ها را راسیستی و اسلام فوبیا خواندند. در روند این جدال گرایشات سیاسی مختلف عرض اندام کردند. اکنون دیگر دو گرایش راست و چپ را در جنبش سکولار میتوان تشخیص داد. گرایش راست علیه اسلام متمرکز شده است، مسلمانان را هدف میگیرد، عملا به دفاع از سیاست های آمریکا و اسرائیل بلند میشود. روشن است که همچون هر جنبش دیگر، گرایش راست نیز اشکال افراطی تر و معتدل تر را در برمیگیرد. اما در تحلیل نهایی حتی جریان معتدل تر نیز در اردوی تروریسم دولتی قرار میگیرد.

اسرائیل بویژه تلاش بسیاری برای مطرح کردن و کمک به این گرایش انجام میدهد. از آنجا که این جنبش اسلام، اسلامیست ها و حتی مسلمانان را هدف گرفته است، لذا عملا در خدمت اهداف دولت اسرائیل علیه فلسطین قرار میگیرد. کمتر اتفاق میافتد که این جریان اسرائیل و آمریکا و سیاست های میلیتاریستی و تروریستی آنها را مورد نقد قرار دهد. بندرت ممکن است از جانب این گرایش نقدی به سیاست های راسیستی علیه مسلمانان انجام گیرد. بنظر من فیلم فتنه کاملا در این چهارچوب جای میگیرد. این فیلم کاملا در دفاع از اردوی تروریسم دولتی و بسیار راسیستی است. مساله اینجاست که دفاع از حق آزادی بیان کارگردان فیلم با دفاع از خود فیلم یا بالعکس مخدوش میشود. دفاع از آزادی بی قید و شرط بیان نباید با دفاع از محتوا و موضوع مورد جدل مخدوش شود. چه در مورد کاریکاتورها در دانمارک و چه در مورد فیلم فتنه ما شاهد این خلط مبحث بودیم. اسلامیست ها نیز از این مساله کاملا بنفع سیاست های ارتجاعی خود استفاده میکنند.

جریان راست سکولار از امکانات مالی و مادی بسیاری برخوردار است. اینها در مرکز توجه رسانه های بستر اصلی قرار میگیرند. تحرکات اینها عمدتا منعکس میشود. بيشتر اینها از کمک های آمریکا و اسرائیل برخوردارند. مبارزه این جریان در سطح بین المللی، در خدمت تبلیغات تروریسم دولتی قرار میگیرد. حمله یک جانبه به اسلام و اسلام سیاسی، بدون نقد تروریسم دولتی دقیقا با سیاست های آمریکا و اسرائیل همسویی دارد.

جریان اکس مسلم کاملا در میان این گرایش راست قرار میگیرد. از این رو است که رسانه ها به آن توجه کرده اند. امکانات در اختیار آنها میگذارند. بطور مثال در کنفرانسی که اکس مسلم در شهر کلن، آلمان با تم اسلام سیاسی، حدود دو ماه پیش برگزار کرد، برای اولین بار در چنین کنفرانس هایی یک سخنران اصلی در مورد اسرائیل و ضدیت اسلام سیاسی با اسرائیل صحبت میکرد. جالب اینجاست که یک عده آتئیست و کمونیست خود را اکس مسلم نامیده اند و قرار است که بخاطر "شجاعت کافر شدن" دنیا آنها را تشویق کند! واقعا مسخره است. اکس مسلم عملا در خدمت گرایش راسیستی علیه مسلمانان قرار گرفته است.

تلاش ما همچنان بر سازماندهی جنبش سکولاریست، آزادیخواه و برابری طلب علیه هر دو قطب تروریستی است. جریاناتی مانند اکس مسلم این تلاش را مشکل تر میکنند. باید بطور جدی این جریانات را مورد نقد قرار داد. باید خط و مرز مبارزه خود علیه اسلام سیاسی را با چنین جریاناتی مشخص کرد. *